پيام
+
[تلگرام]
چند لحظه اي را مي نشيني پاي حرف هايم؟ مي خواهم از شب گذشته که چه بر من گذشت با تو بگويم؛ ديشب را تا ساعت سه بامداد بيدار بودم و در وحشتي مبهم دست و پا مي زدم، وحشتي وصف ناپذير. هيچ مي داني به خاطر تو بود؟ از اين پهلو به آن پهلو مي شدم، مي نشستم، نيمه شب در تاريکي راه مي رفتم نمي شد دوباره دراز مي کشيدم. مي ترسم از پايان اين داستان، مي ترسم از تصميمي که با از خود گذشتن بخواهم بگيرم ميداني من خسته ام؛ بعد تو چه فرقي مي کند؟ اين که هي اشک هايم را پاک کنم و دو دستم را روي صورتم بگذارم يا در خود جمع بشوم و هربار زبان بگيرم؛ نگاه کن! من داشتم جان مي دادم و هيچ آرامي نبود ... مرا با اين بي نام ترسناک تنها نذار، مي گفت فقط با من صحبت کن فقط با من از حالت بگو نه با ديگري؛ با او گفتم، همراه من در آن ثانيه هاي مغموم و حال غمگينم بود برايم غيرملموس بود که توانست حالم را خوب کند در شبي که هيچ کس در فکر من نبود. ديشب داستان بسيار اندوهناکي بود باورت مي شود؟ من از زندگي کردن بي تو مي ترسم، من ترس اين گونه زنده بودن را دارم ... اما مي دانم که هرگز نمي آيي؛ من تصميم مي گيرم و اين گذشته ي غمگين را پشت سر مي گذارم اما با داغ دلم چه کنم؟ ديگر بعد تو فرقي نمي کند اما با عذاب وجدانم چه کنم؟ فرياد مي زند تمامش کن ...
من متنفرم از نوشته هايي که هرگز به تو نمي رسند.
ري را
***انتظار***
97/3/13
*ري را
نوشته شده در تاريخ 96.8.21
هما بانو
:(