دلیر ی آن - شاعرِ کوچک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای تو

هی

خشک شد رودی وقتی فهمید خواهد آمد کسی با سیاه ترین ِ چشمان به زلالی آب های روانش

بعد آن چون پای به زمین نهادی

سبز می شود جوانه ها با آبی پاک از عمق ِ سیاهی ها .

تصور کن !

پرندک هایی که در فرصت ِ دیدار بیایند و بروی سیم های برق ِ زاویه نشین ها بنشینند و نگاهت کنند

آن وقت آسیایی مقابل ِ چشمان آن ها خواهد بود

هیچ شک نکن

که خاطر ِ وجود توست که آنجا نام گرفت آسیای ایران ، مأمن ِ من ..

همین که گفتمت مأمن ِ من ، پچ پچ آبادی ها بالا گرفت

ولی آرام  ِ من

من از گذرگاهانم سخنی بر لب نمی رانم ؛ از کنار اینان فقط باید گذشت ..

 براستی می گویم

مپرس از آن ها که چرا زاویه نشین !

که قطعا روی ماه ِ ترا از آن زوایه به تر می دیدند ...

 

اینک

من و شهر در زمان ایستاده ایم ، خشک و مسخ شده

درین شهر پای به هر کوچه خیابانی نهادم غم ِ خود نگفتم ، مگر جز من و شهر چه کسی حقایق ِ چشمان ترا فهمید ؟

آن دم که دلیر ی آنی نگاهت کرد

و مات ِ تو شد و دگر نتوانست جادوی چشمانت را فراموش کند ، شهر فهمید ! .. منهم فهمیدم

که به عاقبت ِ شهر دچار شدم ..

بدانید اگر پشت قدم هایم جاده دارد گریه می کند 

آقای شهردار !

لوله ای نشکسته است ، بغض ِ آبی از ته سیاهی ها شکسته است ..

 

گرفتار ِ طلسم دیرینه ای شده ایم

می شود بیایی ؟..

من ری را هستم ولی در نه افسانه های کهن ِ ایران ، من ریرای زمان هستم

من سبز می کنم این شهر را

اگر تو بیایی و این طلسم مات و خشکیده شده را بشکانی  ..

آرام  ِ من

صدایت می کنم نگاه کن

         برای آن ِ مشترک هم که شده بیا ..


بیا و مگذار اینگونه بمیرم ، نقطه ته خط

_________________________________

+ زر نشینان ببخشند ..



الصاق شد به : دست نوشت، دل نوشت، درد نوشت

+ نوشته شده در  شنبه 94/7/11ساعت  1:45 عصر   توسط ری‌را  ارسال نظر


 

ابزار وبمستر

MeLoDiC