میعاد - شاعرِ کوچک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

میعاد

پابه‌پای من بیا، این جاده که به انتها برسد دیگر ادامه نخواهم داد، هندزفری‌ام را نیز کنار خواهم گذاشت

می‌خواهم کمی صحبت کنم، اما صدای تو را نخواهم شنید

زیرا به موسیقی غمناکی گوش می‌دهم، ولیکن حواسم به توست. دستانت را در جیبت بگذار

و کمی عقب‌تر از من راه بیا، حالا گوش کن.

آخرین شب ِ مرداد ماه است و نمی‌دانم از این آخرین سردم است یا از شب!

حتی اگر از این آخرین نباشد، از شب هم نیست، من در بعدازظهرها هم سردم می‌شود. چه تفاوتی می‌کند؟

سردم است، حالا از هرچه.

تنها کافیست پالتوام را بیشتر دور خود بپیچانم و دستانم را مانند تو در جیب‌هایم بگذارم.

میعاد! اگر من به روی یک انگشت پا بیاستم ... نه! صبرکن، نمی‌شود.

اگر من به روی نوک انگشتان یک پا بیاستم، چقدر از این شهر و چقدر از این کره زمین را اِشغال می‌کنم؟

زمین چقدر از کهکشان را؟ کهکشان چقدر از آسمان را؟

سرت را بالا بگیر و ستارگان ِ شب را نگاه کن، تو می‌گویی حیات دیگری در این جهان لایتناهی وجود دارد؟

کاش در آندرومدا به دنیا می‌آمدم! میعاد می‌دانی چقدر شیفته‌ی شهاب باران هستم؟

یکبار باید باهم زیر آسمان کویر، کهکشان راه شیری را تماشا کنیم. من نجوم را بسیار دوست دارم.

احساس غم سنگینی می‌کنم گویا سابقا به چیزی دچار بوده‌ام که اکنون نمی‌دانم چیست

شاید به چیزی تعلق داشته‌ام اما تو بگو میعاد،

حالا که من یکبار به دنیا خواهم آمد و حالا که یکبار زندگی خواهم‌ کرد چرا باید اینگونه بمیرم؟

آه ... این موزیک را خیلی دوست دارم.

میعاد تو روزی از راه خواهی رسید که من دیگر برای "تو" نخواهم بود اما چگونه؟

حالا که در این بی‌نهایت تنها "تو" را دوست داشته‌ام؟ خیلی خسته‌ هستم، اما هیچ‌کس خستگی مرا نمی‌فهمد

میعاد هیج‌کس مرا نمی‌فهمد، بگو که چقدر غم‌انگیز است؟

میعاد آیا این آدمیان خواهند فهمید که چیزی را نمی‌توانند به زور تصاحب کنند؟

خواهند فهمید حتی اگر به دست‌شان بیاورند، باز برای آن‌ها نخواهد بود؟ پرنده که قفس را خانه‌ نمی‌داند

پرنده را اگر زندانی نکنند به آشیانه خواهد برگشت اگر برنگردد هم عاقبت در خیال آن خواهد مُرد.

حالا تو بگو پرنده برای قفس است یا برای آشیانه؟

میعاد سر من همیشه درد می‌کند، همیشه دلهره دارم، گاهی حتی نفس کشیدن برایم دشوار می‌شود

صبر کن! حالا کنار من راه بیا ... نه روبه‌روی من بیاست و به من نگاه کن

بگو اگر بخواهم از او رهایی یابم، حق را به من می‌دهی؟ نگاهم کن! من تنها یکبار زندگی خواهم کرد...

چرا باید این‌گونه دچار دوست نداشته‌هایم بشوم؟ بگذارید من مبتلا به غم بمانم.

... بیا به راه رفتن ادامه بدهیم؛

هنگامی که من بمیرم چه کسی بیشتر بر من می‌گرید؟ تا چه اندازه اندوه بر دلش خواهم گذاشت؟

نه میعادجان، من هم فراموش می‌شوم و تنها یک زندگی، حسرت بر دلم خواهد ماند.

آن روز را به خاطر می‌آورم که به او قول دادم دیگر به "تو" فکر نخواهم کرد، دیگر از "تو" نخواهم نوشت؛

همان شب در سینما، لاتاری را تماشا کردم،

میدانی همان دقایق اول آهنگش چشمانم را پر از اشک کرد، فیلم که تمام شد من هنوز روی صندلی

نشسته بودم، همه از مقابل پرده سینما عبور می‌کردند من اما چشمانم را لحظاتی بستم

میعاد! نمی‌دانی چه بر من گذشت...

وقتی باز می‌گشتم روی پل هوایی دستانم را باز کردم و بلند بلند خواندم، ماشین‌ها با سرعت می‌گذشتند،

من در شهرم نبودم اما باز می‌خواندم "کجا باید برم یه دنیا خاطره‌ات تو را یادم نیاره"...

آن شب خیلی دلگیر بود، هیچ‌کس مرا نفهمید.

معیاد، من دارم با خودم چه کار می‌کنم؟ راستی می‌دانستی اگر یک کفش بیست سانتی بپوشم،

به قد تو خواهم رسید؟ چرا می‌خندی؟ قد من هم بلند است اما "تو" ... سعدی می‌گوید:

«ای سرو! به قامتش چه مانی؟

زیباست ولی نه هر بلندی!»

چرا موهایش سفید شده‌ است؟ چرا چهره‌ی من شکسته نشده است؟

هرکس که مرا می‌بیند می‌گوید چقدر لاغر شده‌ای، آخ که چقدر از این جمله بدم می‌آید.

آن‌ها نمی‌دانند من هر روز بیشتر از شش ساعت راه می‌روم و فکر می‌کنم. باورت می‌شود گاهی اوقات

قریب به نُه ساعت هم شده ‌است که راه بروم؟

میعاد من حرف‌های زیادی با تو دارم اما ... تو بِدان و به هرکسی که از من پرسید بگو

من پنجاه و نُه سال دارم

...

 

______________________________

+ سرگشته‌ی محضیم در این وادی ِ حیرت
                                 عاقل‌تر از آنیم که دیوانه نباشیم

                                                           (مهدی اخوان ثالث)

+ زیاد یاوه می‌گویم گره بزن زبانم را، زیاد از تو می‌نوشم بگیر استکانم را ...



الصاق شد به : دست نوشت، دل نوشت، درد نوشت

+ نوشته شده در  چهارشنبه 97/5/31ساعت  11:38 عصر   توسط ری‌را  ارسال نظر


 

ابزار وبمستر

MeLoDiC