![]() |
هر کاری که با نام خدا آغاز نشود ، ابتر است .
پس ،
√ بہ نامـ♥ـت
+ نوشته شده در یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/5/30ساعت 2:36 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
زمان زیادی گذشته است. دیگر به راحتی گذشته نمیتوانم بنویسم، همه چیز عوض شده است
و من نمیخواهم؛ حداقل تا زمانی که تو با لبخند به من نگاه میکنی.
همه چیز در گذشته برای همیشه تمام شده است و همیشه قیدی است که تغییر نمیکند.
انگار داری میگویی که میتوانم انکار کنم! بله، همیشه استثناءها هستند.
کلمات بار تاثیر قدرتمندی دارند، این را به تجربه میگویم؛ من از خواندن نوشتههای گذشتهام هراس دارم
و بیشتر از سابق در انتخاب کلمات و نوشتن جملاتم دقت میکنم.
حتی در گفتار این خطرناکتر است؛ ممکن است شما در جواب «باید» یک برای «همیشه» ناقابل دریافت کنید!
+ نوشته شده در یکشنبه 99/11/26ساعت 12:31 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
احساس میکنم با غم عجین شدهام، دیگر نمیشود بگویم آدم غمگینی هستم
زیرا غم جزئی از وجود من شده است و نمیتوانم به چشم یک حس به آن نگاه کنم.
جزئی از وجود یعنی اگر نباشد هیچ چیز تو درست نیست
اینگونه که دنیا برایت بیمعنی میشود و زندگی را گم میکنی.
آیا برایتان اتفاق افتاده است که در یک جمع، مشغول خنده هستید یا در تنهایی خودتان
مشغول انجام کاری هستید یا در شلوغی خیابانی در حال حرکت هستید
که ناگهان دچار یک حس عجیب مبهم میشوید و آن حس شما را به یک تفکر عمیق فرو میبرد
و ناخواسته اشک در چشمانتان جمع میکند و بغض میکنید؟
+ نوشته شده در سه شنبه 98/5/8ساعت 2:49 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
در واپسین لحظات سال، بعد از عمری جان کندن و نمردن، حالیا
باران خورده و لرزان از سرمای استخوان سوز، کز کرده در کنج محنت و زانوی غم بغل گرفته
نه از سر قلم، از سر جان میگویم عمریست دراز، تمام به اندوه گذشته بر من؛
هرگز اوقات محنت بار زندگی را به گریه سر نکردهام، لیک دوش در خواب سخت میگریستم
چنان که پس از بیداری، هراسان دیدم اشک از دو سوی چشمانم جاری است.
کماکان دچار حس مبهم زندگانیام که راه نفس را بر من تنگ میگیرد، هستم. حال به سر می بریم
اما سخت.
+ نوشته شده در سه شنبه 97/12/28ساعت 2:46 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
حال من هرگز خوب نخواهد شد؛
یک مکث طولانی.
به فریاد آمدم که رهایم کنید! رهایم کنید! شما هرگز نخواهید فهمید
پس مرا به حال خود واگذارید.
دستی در خلاء، پایی در عمیق، هرتزها فریاد
فهمیدن نمیخواهد، من از غرق شدن میترسم. من دارم میترسم...
ماندهای که بدتر بشود؟ اینبار نیز نیا.
+ نوشته شده در یکشنبه 97/9/4ساعت 12:31 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
در اولین غروب جمعهی آبان ماه سال هزار و سیصد و نود و هفت
بغض و سکوت چندین سالهام میشکند.
عاقبت از غم "تو" با او میگویم، حتی از "او" نیز صحبت میکنم. بیپرده، بیابهام و به تنگ آمده.
غم چند سالهات در من آنقدر ناب شده بود که ناگفته مرا به بیکران میبُرد.
ساعتها در خاطرت تلو تلو میزدم، خورشید را به ماهتاب میرساندم، ستارگان را به نگاهت میدوختم
قدم قدم کنارت واژه میشدم، گاه و بیگاه در دست باد پرواز میکردم، چشمانم را میبستم
و در سیاهی چشمانت پیدا میشدم.
+ نوشته شده در چهارشنبه 97/8/9ساعت 1:37 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
پابهپای من بیا، این جاده که به انتها برسد دیگر ادامه نخواهم داد، هندزفریام را نیز کنار خواهم گذاشت
میخواهم کمی صحبت کنم، اما صدای تو را نخواهم شنید
زیرا به موسیقی غمناکی گوش میدهم، ولیکن حواسم به توست. دستانت را در جیبت بگذار
و کمی عقبتر از من راه بیا، حالا گوش کن.
آخرین شب ِ مرداد ماه است و نمیدانم از این آخرین سردم است یا از شب!
+ نوشته شده در چهارشنبه 97/5/31ساعت 11:38 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
در این شبها آسمان زیبا و مملو از ستارگان درخشان نقرهای است
و ستارهی من، در شرق به رنگ طلایی میدرخشد.
امشب نیز حال من خوب است؛ غم از گوشهکنار، سرکی به حالم میکِشد
و برای لحظاتی مرا دچار حسی مبهم میکند.
تنها حال غمگین نیاز به همدم ندارد، حس شادی که در تنهایی بمیرد تمام ِ غم است.
غمت اگر مرا ویران کرد
بگذار بگویم لبخندت چقدر حالم را بهتر میکند...
+ نوشته شده در سه شنبه 97/4/26ساعت 1:45 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
حوصله کن، نوشتههایم کوتاه شدهاند
حال من بهتر نخواهد شد، غمی تمام مرا فرا گرفته است
احساس میکنم به یغما رفتهام
حس مرموز آزاردهندهای در جان من ریشه دوانده است تا مرا از پای درآورد
حتی دیگر نمیتوانم لبخند بزنم
بغض گلویم را مهمان میشود و اشک چشمانم را.
+ نوشته شده در جمعه 97/3/11ساعت 1:4 صبح   توسط ریرا ارسال نظر