از حال ما اگر پرسیده باشی... - شاعرِ کوچک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها

در واپسین لحظات سال، بعد از عمری جان کندن و نمردن، حالیا

باران خورده و لرزان از سرمای استخوان سوز، کز کرده در کنج محنت و زانو‌ی غم بغل گرفته

نه از سر قلم، از سر جان می‌گویم عمریست دراز، تمام به اندوه گذشته بر من؛

هرگز اوقات محنت بار زندگی را به گریه سر نکرده‌ام، لیک دوش در خواب سخت می‌گریستم

چنان که پس از بیداری، هراسان دیدم اشک از دو سوی چشمانم جاری است.

کماکان دچار حس مبهم زندگانی‌ام که راه نفس را بر من تنگ می‌گیرد، هستم. حال به سر می بریم

اما سخت.

در روزهای فراق و دوری، از حال ما اگر پرسیده باشی

پیاده و دلتنگ به سر کرده‌ایم!

و این حدیثی‌ست بس مفصل لیکن در این دقایق خوش، خاطر را مکدر نمی‌کنیم.

درد سرم تسکین نمی‌یابد و دلشوره‌ی بهار در راه را دارم.

هنوز از دیروز چشم برهم نگذاشته‌ام که سال به سر آمد، من هنوز لابه‌لای بغض واژه‌های

"مانستهء غم" مانده‌ام...

درک گذشت زمان برای من غریب‌ است، جایی که باید بگذرد متوقف می‌شود و می‌کُشد

جایی که باید بایستد، بار و بندیل بسته، به قهر می‌کِشد؛

حال، آخِر با تمام فراز و نشیب، بر پشت سر اگر نظر کنی می‌بینی اینهمه هیچ بوده است!

این هیچ چیست و به راستی چگونه گذشت؟!

تنها می‌دانم بر من سخت، سخت گذشت. می‌دانی من سخن بسیار دارم

درد بسیار، غم بسیار، ترس بسیار

لیکن دم برنمی‌آورم و ساکت می‌نشینم... من تنها دلتنگ هستم، هیچ این را می‌دانی؟

 

 

هراس دارم فردا نیز برسد و من هنوز بغض این واژه‌ها را در گلو داشته باشم

...

 

_______________________

+ ارغوان این چه رازیست که هربار بهار، با عزای دل ما می‌آید؟

                                                                      (هوشنگ ابتهاج)

+ به امید ِ سالی همایون...

+ Photo by Me _ Al-ghadir Blvd



الصاق شد به : دست نوشت، دل نوشت

+ نوشته شده در  سه شنبه 97/12/28ساعت  2:46 صبح   توسط ری‌را  ارسال نظر


 

ابزار وبمستر

MeLoDiC