دانشکده ادبیات و علوم انسانی، نامش هم چیزی را در دلم میتکاند. وارد دانشکده که میشوم، از سه چهار پله بالا میروم و به سمت چپ میپیچم. سه صندلی سالن، خالی است. دیوار سمت چپ، پنجرههایی رو به حیاط سرسبز دانشکده دارد که در ورودیاش از طبقه زیرزمین است. هنوز، پاییز یغماگر حیاط سبزِ دانشکدهمان را تاراج نکرده است، اما من رنگ نارنجی را دوست دارم، پاییز را هم. در انتهای سالن، به سمت راست میپیچم و سه قدم جلوتر، دوباره سمت چپ میپیچم و وارد سالنِ بنبست باریکتری میشوم. اولین در از سمت راست سالن، کلاس ماست. اسم این کلاس کارگاه نسخهپژوهی است، اما ما آنجا کلاس کارگاه نگارش و قواعد ویرایش و نگارش علمی را میگذرانیم.
در را باز میکنم. درست، سمت چپ ورودی کلاس، کلید برق است. برق را روشن میکنم. اینجا کلاس ماست، هرچند همیشه بههمریخته به نظر میآید. در را آرام میبندم. پشت در، برگه راهنمای ثبت پروپوزال نصب شده است، با اینکه بارها آن را خواندهام، اما باز هم میخوانم و بعد، همانجا، کنار در ورودیکلاس میایستم و به کلاس نگاه میکنم. یک آینه بالای پریز برق کلاس است و سطل زباله قرمزی نیز، پایین همان قسمت قرار دارد. سرتاسر دیوارهای سمت چپ کلاس و دیوار روبهروی درِ ورودی را کتابخانه چوبی قهوهای رنگ نصب کردهاند و قفسه کتابخانهها را کتابها کاملاً پر کردهاند، حتی بالای کتابخانهها هم کتابهایی را نامنظم چیدهاند. میز عسلی رنگ درازی را سمت چپ کلاس قرار دادهاند و سمت راست کلاس، صندلیهای آبی رنگی را بدون هیچگونه نظم خاصی چیدهاند. دیوار سمت راست کلاس، پنجرههایی نسبتاً باریک به سوی سالن دارد که همیشه صدای بلند گفتوگوی دانشجویان از آن به گوشمان میرسد. پایین یکی از پنجرهها ردپایِ سیاه گربهای به چشم میخورد، آخر دانشگاه ما علاوه بر دانشجو، کلاغ و گربه هم زیاد دارد و گویا پای آنها تا به کلاسهای درس هم باز شده است.
میروم و روی صندلی همیشگیام، در سمت راست کلاس مینشینم. حالا، یک وایتبرد و میز استاد روبهروی من است. روی وایتبرد را پرده نمایش ویدیو پروژکتور پوشانده است و دستگاه ویدیو پروژکتور درست بالای سر من نصب شده است. روی میز استاد، یک مانتیور، کیبورد، موس، بلندگو، پرینتر و تلفن قرار دارد. با صدای خندهای سمت پنجره نگاه میکنم. تنها قسمت بالای سر شخصی را میبینم. با خود میگویم چه حیف که کلاس ما پنجرهای رو به آسمان ندارد. وقتی در کلاس هستیم، نمیدانیم هوا چگونه است؛ آیا ابری است یا آفتابی، باران میبارد یا باد آرامی میوزد؟
کلاس ما بههمریخته است، پنجرهای نیز رو به آسمان ندارد، اما من دوستش دارم؛ چون در دانشکده ادبیات و علوم انسانی است. نامش هم چیزی را در دلم میتکاند...
___________________________________
+ معلمم همه شوخی و دلبری آموخت
نه او بیان و معانی و شاعری آموخت :)
+ Photo by Me _ Tarbiat Modares University
+ نوشته شده در جمعه 101/8/6ساعت 11:7 عصر   توسط ریرا ارسال نظر