![]() |
با لبخندی گفتم: «زلفت آشفته است، مثل روزگارِ من...» کمی گیجشده پرسید: «خانم، زلف چیه؟». همین دیروز.
از ابتدا مشخص بود، از همان ابتدا که برای یافتن تصویرِ نوشتهام وارد آن پوشه شدم. عکسها را از نظر گذراندم. گاه کوتاه و گاه بلند بود، موهایم؛ گاه خندان و گاه غمگین بود، چشمانم تا رسیدم به همان عکس. همان عکسِ خسته دوم تیرماه هزار و چهارصد و سه بود که قرار بود برایش از دیدار بیضمیر و خستگیهایم بنویسم. بغض کردم. از دوم تیرماه قرار بود بنویسم و دست نوشتنم را از من گرفته بودند. کلمات روی دلم سنگینی میکردند و از ابتدا مشخص بود که قرار است دلتنگی هذیانوار کلمات دلم را بنویسم. این نوشته مشبهبه دوم زلف آشفته است...
مسکن را با بغضم قورت میدهم و نمیدانم باید از کجا بنویسم. قبل از شروع، حرفهای زیادی برای گفتن داشتم؛ اما حالا احساس میکنم که کودک ذهنم قهر کرده و دستبهسینه در گوشه سرم کز کرده است و میگوید بعد اینهمه مدت برای چه آمدم و چرا دست خالی به خانه بازگشتم. شاید خودش را به ندانستن زده که چه بار سنگینی را از خستگی کشیدم. این بار کشیدنم، برای دیگران ثمر رضایت داد؛ اما برای کودک دلم، ارمغان دلخواهش را نداشت. کودک از پدرش، از مادرش فقط آن خوراکی محبوبش را میخواهد و دلتنگ خواهد شد اگر بهجایش، با زحمت چراغی برای خانه تاریکش گرفته شود.
دوم تیرماه بود، همان لحظه که نام خانوادگی مشابهش را شنیدم، جیزی ته دلم لرزید اما گفتم او کجا و اینجا کجا. پله طبقات را بالا رفتم و هرچه به انتهای آن سالن و اتاق آخر نزدیک میشدم، ضربان قلبم هم بالا میرفت تا... خودش بود. نگاهم کرد و من برای مدتی کلمات و برگه داخل دستانم را فراموش کردم. گفت که رئیس نیست اما کارم را درست میکند، فقط زمان بدهم و دوباره که آمدم از اتاق فلان برگهام را تحویل بگیرم. حرفی برای گفتن نداشتم. کاغذم را دادم و آن ساختمان را ترک کردم. سر ظهر قرار بود برگهها را تحویل بگیرم. آن اتاق طبقه همکف بود و من دیگر قرار نبود او را ببینم؛ اما نزدیک اتاق نشده بودم که خودش آمد، با گامهای بلند. کاغذم را دستم داد و با لبخند گفت مهر و امضاشده، تحویل شما. کاغذ را گرفتم و فقط گفتم: «خیلی ممنونم، روزتون بخیر. خدانگهدار» و تمام. برای نوشتنش... چند دوم ماه روی دلم ماند. دوم هر ماه با خودم میگفتم یک ماه گذشت، دوماه گذشت... نمیدانم بعد چندسال بود که دیدمش اما موهایش... همان بود و من دیگر گفتم خداحافظ.
ناراحتی عمیقی را ته دلم احساس میکنم. این مدت، لبخند زیاد زدهام و صبوری کردهام. مادر غمگین، غذای غمگین میپزد، نویسنده غمگین، نوشتههای غمگین مینویسد، معلم غمگین، دانشآموز غمگین میسازد؛ برای همین با تمام ناراحتی صبورانه لبخند زدم اما گاهی... همانطور که نوشتهای فیالبداهه میگویم یا روی تخته مینویسم، هرچند غم رسیدهای است اما چه کسی خار رشدکرده را میخرد؟ عالم آنان با من فرق میکند و تنها با دیده تحسین مینگرند و از اندوه کلمات خبر ندارند اما باید یکی باشد که متفاوت باشد، همانطور که عالم من با دوستانم متفاوت بود. پرسید: «خانم منظور بیوگرافیتون چیه؟ منظورم اینه (و فراموشی کیمیاست)». تابهحال کسی از من نپرسیده بود. از همان ابتدا فهمیدم دانشآموز متفاوتی است. من را یاد خودم میاندازد، انگار منم روی نیمکتهای دانشآموزی. اول سال از دانشآموزان خواستم نوشتهای دلخواه از رویاهایشان بنویسند. رویاهای رنگین یکایکشان را خواندم تا به برگه او رسیدم و لحظهای ماندم. جلسه اولم بود و خوب همه را نمیشناختم و تازه یک معلم سال اولی ادبیات بودم که روز اول تدریسش بود. میخواست خدا باشد تا جواب تمام ناعدالتیها را در همین دنیا بدهد. موقعیت سختی بود اما دانشآموزان را راجع به عادل بودن خداوند و کیفر و پاداش در دنیا و آخرت قانع کردم ولی او را ظاهراً نه. خودم هم همین بودم... یاد معلم دین و زندگی پیشدانشگاهیام افتادم؛ اما من معلم ادبیات بودم. حالا بعد گذشتن ماهها میگوید من برایش معلم نیستم، رفیقش هستم. یکبار گفت: «شبتون به زیبایی دلتون» گفتم: «پس حتماً تاریک میشه» گفت: «امیدوارم ماه قلبتون همیشه تابان باشه». شاید... نه! حتماً در آن لحظه لبخند زدم.
انگار نوشتهام نمیتواند مشبهبه دوم زلف آشفته باشد. حالم از ابتدای نوشته تفاوت کرده است. جای بغض، لبخند غمگینی روی لبم دارم. در سالهای عمرم سختی زیادی کشیدم و بعد اینهمه، شاید معلم بودن را برای خودم مناسب نمیدیدم اما بعضیها تمام حساب و کتابها را عوض میکنند. شاگردانم میتوانند در پایان تمام لبخندهای تصنعیام، برای یکبار هم که شده، یک لبخند واقعی را در روز بر لبم بنشانند؛ اما یک لبخند واقعی کافی است؟ به دانشآموزانم میگویم همه انسانها حق زیستنِ شرافتمندانه و دلخواهشان را دارند، همه ما یکبار زنده هستیم و کسی در انتهای عمرتان پاسخگوی حسرتهای شما نخواهد بود پس خوب زندگی کنید. خوب حرف میزنم با اینکه آدم درونگرایی هستم، با اینکه برای خودم لالایی نمیخوانم...
مسکنم قصد ندارد اثر کند. همیشه همینطور بوده است؛ هرچیزی که باید درد من را تسکین دهد، خوب اثر نمیکند. برایت بگویم! به سرم زده است شعری با ردیف «آشفته» بسرایم؛ اما ممکن است مثل باقی ایدههایم در ذهنم تنها خاک بخورد. حالا چرا باید آغاز بهار، زمستان بیاید؟ از سرما بیزارم و هوشنگ ابتهاج در کنج ذهنم مدام میخواند «ارغوان! این چه رازی است که هر بار بهار، با عزای دل ما میآید؟» ابتهاج جان! اگر بدانی برای پاسخت، شاعران در ذهنم، چه آشفتهبازاری از ابیات اندوهبارشان به راه انداختهاند... نه! اشتباه از من بود. هنوز این نوشته مشبهبه دوم زلف آشفته است و اندوه من با قامت استوار بازگشته تا تنهایم نگذارد و دوباره لبهای کودک ذهنم را ببندد...
_____________________
+ تو بگو با اینهمه چه کنم؟
+ هنوز حرف دارم فقط دهانم را بست...
+ Photo by Me - 1403.4.2
+ نوشته شده در سه شنبه 04/1/5ساعت 2:45 صبح   توسط ریرا ارسال نظر