بسم رب الشهداء
سفرنامه که نه .. شاید عکس نامه !!
و این سفر شاید یکی از بهترین راهیان نوری بود که رفته بودم ..
با یک ماشین از همشهری های گرامی و بغل بغل خاطراتی که با کوله بارم برگشت
بسم الله ..
روز اول
بعد از طی مسافتی طولانی نزدیک های اذان مغرب و عشا به منطقه ی فتح المبین رسیدیم
سخت بود از بین این دوتا عکس یکیش و انتخاب کنم بنابراین دوتاش رو هم گذاشتم
و آخرین عکس از فتح المبین ..
بعد از نماز بسمت ماشین رفتیم و بسمت شوش دانیال (ع) حرکت کردیم
و با دوست لب کارون ...
بعد از زیارت دانیال نبی (ع) سمت پادگان شهید زین الدین حرکت کردیم
پادگان شهید زین الدین نه پادگان ِ عشق ..
عکسی نگرفتم وقتی به پادگان ِ عشق بروی عکس گرفتن هم یادت می رود !
روز دوم
بعد از نماز صبح و خوردن صبحانه (یعنی بقیه خوردند !) همه سمت ماشین روانه شدند
راستی نگفتم دیروزش هم ناهار و هم شام قیمه خوردیم (خوردن)...
ماشین را نگه داشتند با تعجب اطراف و نگاه کردم .. اینجا که فکه نبود با کمال حیرت از ماشین پیاده شدیم
که فرمانده گفت اینجا شرهانی است ..
حرکت کردیم و داخل شدیم و یکراست سمت شهدای گمنام شرهانی رفتیم یعنی اول کسی صبحت کرد و بعد برای زیارت رفتیم
بعد زیارت سمت محل پیدا شدن شهدا رفتیم ..
راستی میدانستی برای وارد شدن به شرهانی باید اذن دخول بگیری ؟ ..
راوی اش آدم را دیوانه کرد .. برادران صدا و سیما هم آنجا بودند و فیلم برداری کردند بقیه اش را نمی گویم !!
عکس اول را بخاطر این گذاشتم که عکس دوم نصفه افتاده بود ..
دلم در غربت شرهانی گم شد .. شرهانی یعنی گوشت جدا شده از استخوان ..
بعد شرهانی از کانال هایی که به کانال کمیل وصل میشد حرکت کردیم و بعد از نصفه راه هم برگشتیم !
بعد به فکه رفتیم
آنجا زنی دیدم خاک بر سر ! اشتباه شد .. داشت خاک بر سر میکرد
من و دوستم هستیم !
و در آخر شربت صلواتی .. نه نه شربت شهادت !! خدا خیرشان دهد داشتیم از تشنگی هلاک میشدیم !
بعد فکه سمت تنگه چزابه رفتیم که متاسفانه عکس نگرفتم
و بعد هویزه ..
شرح این دو عکس در پایین داده میشود
خب اون بچه ی سفید - سبز پوش و که مشاهده می کنید .. زینب خانم ، کوچکترین مسافر راهیان نور بود
حالا چه کار می کند ؟! ..
در عکس اول دست بر عکس شهدا میکشد و در عکس بعدی دستش را بر سرش میکشد ! تازه مثل اینکه از مزه ی گلاب روی قبور شهدا هم خوشش آمده بود !
واکس صلواتی .. برای من نمیخواست !!
بعد از هویزه سمت پادگان شهید مسعودیان رفتیم و به علت تاخیر به رزم شب هم نرسیدیم
روز سوم
اول صبح در طلاییه بودیم .. فرمانده میگفت قرار بود این یادمان حذف شود ولی نمیدانم .. بخاطر شما ما هم آمدیم
چه کار خوبی کرده بودید ؟ ...
در اینجا کاروان زرندیه را مشاهده می کنید ..
و از سه راهی شهادت طلاییه را ..
بعد از طلاییه به شلمچه رفتیم .. آخ آخ از اینجا من هیچ نمی گویم
هیچ نمی گویم ..
بعد از عشاق گاه ، نهرخین بود ..
اینجا .. الان هم که میگم حرص ام در میاد !
به ما عرض کردند که بعد از نماز سمت ماشین و حرکت !
حالا ما هی منتظر ، منتظر و منتظر .. دیدم خبری نیست من که از قبل مشاهده کرده بودم که
چند نفر از آقایون سمت جایی که نماز خوانده میشد برگشتند ولی خب ..
هرچی بود برگشتیم و دیدم دارند غذا میل میکنند و حتی کسی ما را خبر نکرده بود !!
هرچند برای من فرقی نداشت ولی دوستانم خیلی عصبانی شده بودند !
بعد از نهرخین به اروند رود رفتیم
اروند رود بنده سوار کشتی شدم و این عکس را از دوستان بلوتوث کردم !
راستی یک توصیه ی خواهرانه ..
از بین نیزارهای اروند که رد میشوید خواهشا دست دیگران را برای کمک بگیرید قبل از اینکه
احتمال پرت شدن را داشته باشید !!
و در اخر شب معراج شهداء ..
راستی شما میدانید اینجا چرا بوی مادر میدهد ؟ ..
از اینجا هم هیچ نمی گویم ..
بعد از نماز سمت ماشین رفتیم تا به پادگان شهید زین الدین برگردیم
جایتان خالی ساعت 1 رسیدم و ساعت 2 شب داشتیم غذا می خوردیم ... ولی چه غذایی !
یادم نیست کدوم روز بود ولی یک روز هم ساعت 6 ناهار خوردیم !
در پادگان شهید زین الدین هم تا پاسی از شب بیدار بودیم ..
روز آخر
مخالف هم بودند ولی بیشتری ها موافق که چی ؟ .. به دوکوهه برویم که رفتیم ..
این عکس را دوست گرامی گرفته است ..
بعد از دوکوهه راهی شدیم بین راه چون ماشین ما از ماشین ها خیلی فاصله گرفته بود کنار مسجدی ایستادیم
تا سه ماشین دیگر هم برسد
چون دو ماشین دیگر رسید هنگام اذان شد و دیگر برای نماز و غذا هم همان جا ماندیم و دیگر به بروجرد نرفتیم
و ماشین چهارم که همیشه عقب می ماند و اگر من کنار خیابان نبودم
و اگر دستم برای برای ان ماشین تکان نداده بودم و اگر آن برادر مرا نمیدید همینجوری می رفتند :|
البته به احتمال زیاد آن برادر هم اول دوهزاریش نیفتاده بود که به من دست تکان داد !! چون چند متر جلوتر نگهداشتند و دوباره دنده عقب گرفتند !
و این عکس هم از ناهار آخر .. !
اول اینکه عکس کراپ شده است ! دوم اینکه همه نیفتاده اند ! سوم اینکه بقیه عکس ها به دلیل اینکه صورت مشخصه نذاشتم !
این قسمت وسطی است از دو طرف ادامه دارند ! طرف چپ برادران و سمت راست خواهران ...
راستی راهیان نور عمومی بود و از شهر ما پنج مرد شرکت کرده بودند و اکثریت هم خانم ها بودند !
و این را هم .. که خودتان مشاهده می کنید
البته فکر نکنید که این غذا را من خوردم ! دلیل نخوردنش را هم نمی گویم .. نمـــــی گویم :|
و ایشون هم .. معرفی میکنم عباس آقا که جای بنده را غصب کرده اند
خدا را شکر می کنم که در راه برگشت از بروجرد باهام دوست شدیم وگرنه ..
خب آخر میدانید ایشون کمی پرچونه و کمی شر و کمی و کمی و کمی .... !!! شما می تونید از عکس ایشان را بخوانید :|
و اینکه ایشون خواهر زاده ی دوستمان بودند و هر از گاهی هم خلوت خاله ی گرامی اش را با نامزد گرامی اش به هم میریخت !!
ایشون تا آخر راه همراه من بودند و باهام صحبت کردیم بقدری که داد همه در آمد که چقدر حرف میزنید
تازه نمی گذاشت من به خانه مان بروم و میگفت باید به خانه ی ما بیایی !
و من را هم به ورزش کاراتا سفارش می کرد !!
خب تموم شد خسته نباشید !
______________________________________
+ بنده از همین جا از همه ی مسئولین گرامی تشکر می کنم
+ بنده از کسانی که خاطره ساز بنده بودند تشکر میکنم
+ بنده می خواستم از کسی حلالیت بطلبم که انگار زودتر از ما رسیده بودند .. از همین جا ازشون حلالیت می طلبم
+ نوشته شده در یکشنبه 94/1/9ساعت 5:26 عصر   توسط ریرا ارسال نظر