درخودم میپیچیدم از ترس ، از ترسی فلج کننده
افکارم مقابل چشمانم جولان می دادند و قلبم چنان فشرده می شد که می ترسیدم همان زمان از کار بیافتاد
ترس واژه ی مبهمی است
من آن روز ترس ِ واقعی را تجربه کردم ترس دیوانه کننده است باید آن را تجربه کنید
بغضی خفه کننده گلویم را خراش می داد .. چند بار نفس ِ عمیقی می کشم نمی شود و اینبار اشک در چشمانم حلفه می بندد
به خودم تلقین می کردم .. نترس نترس چیزی نیست
جلوی آیینه میایستم و به چهره ی رنگ پریده ی خود خیره می شوم .. باز هم نفس ِ عمیق می کشم باید به خودم بقبولانم که ..
لعنتی ! تصویرم در آیینه به من پوزخند می زند ، کم مانده بود گریه ام بگیرد
نمی دانید چه حسی بود میدانم هرگز نتوانم توانست آن لحظه را ها توصیف کنم هرگز هرگز !
نمی دانید چقدر سخت است که ترس همه ی جانت بگیرید
شاید اینبار درست بشوم ، خدا دید .. من خودم خواسته بودم
مگر نه که همان درخت ِ حیاط ِ پدربزرگم که تبر به جانش زده بودند و من با خود گفتم که دیگر این آن درخت بلند تناور نمی شود
و چندی بعد به همان درخت که رشد کرده بود و پر از برگ بود نگاه میکردم
می شود ؟ نه ؟
***
از جا بر میخیزم و باد سحرگاهی ..
آسمان در باد
شهر در باد
پیراهن و شالم در باد
آخ .. دوباره به یاد می آورم
من بر باد ...
__________________________________________________
+ عکس از دل نوشته ها
+ در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم .. شروع شد
(فاضل نظری)
+ راستی عیدتون مبارک :))
+ نوشته شده در جمعه 94/4/26ساعت 1:28 عصر   توسط ریرا ارسال نظر