تمام ِ شب را از خواب پریدم ؛ هربار کلافه سر جایم می نشستم و از پنجره با نگرانی بیرون را نگاه میکردم
من نمی توانم آرام باشم ! حسی غریب ، بند بند ِ وجودم را فرا گرفته است
من نگرانم ..
دکلمه ی های علیرضا آذر را که شنیده اید ؟ ..
به صدایش که گوش می سپارم ، دلم می گیرد نه میمیرد .. اصلا غم دنیا به دلم می ریزد
هر روز راه میروم و فکر میکنم هر صبح هر ظهر هر غروب هر شب ..قریب به شش ساعت ، نه ! شاید بیشتر ..
باور نمیکنید ، نه ؟ ولی باور کنید این کار ِ هر روز من است
آنقدر که از پا درد هم می نالم ..
این غم مرا می کُشد .. تک تک سلول هایم را فرا میگیرد و می رسد به مغز ِ سرم و ..
آن وقت سرم را میگیرم و به زمین میافتم
اکسیژن کم می آورم و حس میکنم دارم خفه می شوم .. میدانم به خود می گویم آرام باش !
میگذرد ..
_____________________________
+ ولی نمیگذرد .. بین ِ خودمان بماند
+ دل من نه مرد آنست که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
(سعدی)
+ نوشته شده در شنبه 94/6/7ساعت 1:16 عصر   توسط ریرا ارسال نظر