در یک صبح از روزهای آخر زمستان با آواز گنجشگ ها ، چشم از هم گشود
به آرامی پتوی پشمی و نرم را کنار زد و از روی تخت بلند شد
به سوی پنجرهء اتاق رفت و با دو دست پرده های سفید رنگ را کنار زد و پنجره را گشود و نسیمی بهاری
صورت سفید و نرمش را نوازش کرد
سرمست از بوی شکوفه های بهاری ، چشمانش را بروی هم گذاشت و به گوش کردن صدای جوی باری پرداخت .
پس از بیرون آمدن از خلسهء آرام بخشش ، دیگر بار نگاهش را به طبیعت زیبای مقابلش دوخت
اندیشه ی دخترک در افق های نامعلوم در حال پرواز بود و خمی بروی ابروانش
که ناگهان با صدای شیههء اسبی ، نخ ِ بی انتهای نامرئی اندیشه و نگاه ِ ماتش گسیخت .
به سمت اتاق برگشت و در مقابل آینه ی کوچک نشست و شانه به آبشار ِ طلایی رنگش کشید
سمت نگاه ِ عسلی ِ سبزش به قاب ِ عکسی بود
نقاشی بزرگی از او در قاب از دیوار آویزان بود ، همانند زندگی اش
در لباس مخملی قرمز رنگ ، به روی صندلی نشسته بود و یک پا روی پای دیگر انداخته بود و موهای حلقه ای
طلایی رنگش اطرافش را گرفته بود
و دست روی دست گذاشته بود و صورت ِ مهتابی رنگش با لبخند سرخ رنگی مزین شده بود.
شنلی به روی دوش انداخت ؛ موهای طلایی رنگش مصرانه از شنل و روسری بیرون زده بودند
تصویری بی نظیر از دخترک با روسری مشکی در قاب آینه جا گرفته بود .
مگر چقدر تفاوت بود بین آن تصویر آویزان بر دیوار با این تصویر در قاب آیینه ؟
به سمت در چوپی اتاق رفت و در با صدای قیژی باز شد و دست به نرده های چوپی پله گرفت
از پله ها به پایین آمد و از در پشتی شیشه ای و چوپی خانه به آرامی خارج شد .
از مسیری که دو طرفش را گل و گیاهان در بر گرفته بود و به تازگی سبز شده بودند گذشت
راه همیشگی اش را در پیش گرفت ، پس از آنکه از تپه ی بزرگ سبز شده گذشت
در پایین آن تپه زیر درخت بزرگی که شکوفه سفید و صورتی داشت ، نشست . درختی که زیر پایش جوی باری
در حال حرکت بود .
آنجا نشست و به درخت تیکه داد ، نگاهش را به آب دوخت که پر از شکوفه های درخت بود .
شامه اش را از بوی مطبوع شکوفه ها پر کرد
و سرش را به درخت تیکه داد و اندیشه اش پر از غم شد و نخ اندیشهء گسیخته شده اش ترمیم شد
به بهاران گذشته پرواز کرد
بهارانی که با او عزم دشت و چمن میکردند ، دشت و چمنی که حافظه شان از خنده های آنها مملو بود
بهارانی که روزهایش پر از گل های سرخ و سفید بود .
روزهایی که صبح ِ زود دست به دست هم از خانه خارج می شدند
دقایقی که بوی ماندن در ثانیه هایش جاری بود ...
اینک اما تنها زیر درختی نشسته بود که سالیانی ناظر دونفره هایی بود که
در بهار بوی گل سرخ میداد
در تابستان بوی سیب ِ سرخ
و در پاییز انارهای قرمز ِ ترک خورده
و در زمستان عطر گل نرگس
در شب هایش آروزهای که از ستاره های آسمان آویزان بود و در روزها چه ستاره هایی که بروی زمین نبود .
یعنی درخت هم به یاد دارد شبی را که دیگر صبح نشد
شبی رو که دخترک تنها به رویای آویزان از ماه نگاه کرد به امید آنکه فردا ماهش بروی زمین باشد
ولی دیگر صبح نشد .
صبح شد ولی باز هم نشد از آن روز دخترک فهمید خورشید به سوختن محکوم است
ماه در آمد ولی ماه ِ او نیامد . او خورشید وار می سوخت و ماهش را به صبح نمی دید ، از آن روز دیگر دختر
بانو نبود و نشد .
آن روز را دخترک به یاد داشت
روزی که از خواب بیدار شد تمام خانه بوی رفتن میداد او می دانست ولی نمیدانست .
از اتاقش که خارج شد چشمش به پنجره ای شکسته افتاد که چه کسی باید آن را بند بزند ، آیا مهم بود ؟
هنوز هم آن در نیمه باز بود
آن اتاقی که پر از اندیشه های مخوف و مبهم بود ، اتاقی که او از آن رفت .
دیگر از آن روز پیچکی از از پنجره بالا نیامد ، بارانی نبود که ببارد فقط برف بود که میبارید ، برف .
دخترک به خانه که بازگشت مثل تمام روزها سبدی پر از گل های سرخ و سفید مقابل ِ در خانه بود
بوی او را میداد ..
________________________________
+ تمام ِ ما به غمی مبهم دچاریم ..
+ فقط بخاطر همابانوی عزیز نوشتم ، وگرنه هیچ میلی به نوشتن نداشتم :(
+ تصویر از سیده لیلا میرهاشمی
+ نوشته شده در جمعه 94/12/14ساعت 2:53 عصر   توسط ریرا ارسال نظر