یک شب ِ تابستان - شاعرِ کوچک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آه

 

از زور خواب آلودگی چشمانم به زحمت باز است ، کوتاه و ساده می نویسم .

ناگزیر از در امان ماندن از باد سرد کولر ، مقابل رایانه نشسته ام و چشمان ِ خسته ام را به صفحه ی مانیتور

دوخته ام

پس از گریزی زدن به ده ها صفحه و سایت ها با سردردی چشمانم را می بندم و تمام آنچه را که خواندم

در ذهنم مرور و تجزیه تحلیل میکنم

گویی اشتیاق برای فراگیری ، بی حوصلگی ام را مغلوب خود کرده

عجب خلقتی است این آدم و جهان !

چشم هایم به ظرف میوه ی روی میز میافتد گیلاس ها انگار به من چشمک میزنن و من ..  بوی هلو را همیشه

دوست داشتم

آلوچه ای کنار بشقاب مظلومانه به من خیره شده است ، دوست ندارمش ! بی میل برمیدارمش و در حالی که

به مانتیور زل زده ام گازی میزنم

درست حدس زده بودم به هیچ وجه با این آلوچه ها کنار نمیایم ، به بشقاب باز میگردانمش !

راستی

فصل میوه است باید روزی را قرار بدم تا برایتان تصاویری از برداشت میوه های شهرمان بگذارم

صفحه ی گوشی ام روشن و خاموش می شود ، بی توجه با صندلی به عقب خم می شوم و صندلی روی

دو پایه می ایستاد

در همان حالت در پایین کتابخانه را باز میکنم و کتابی را برمیدارم و دوباره به حالت ِ عادی باز میگردم

می گویم که آخر روزی در حین عقب رفتن با صندلی با سر به زمین فرود می آیم ! چه کنم عادت است دیگر

از سر ِ تنبلی ..

نگاهی به کتاب می اندازم و با یادآوری خاطرات و دوران این کتاب لبخندی میزنم

برادرم کنارم می آید و شروع به صحبت میکند و همزمان با گوشی اش کار میکند انگار حین صحبت ناگهان

متوجه ی من میشود و نگاهش را به من میدوزد

راستی یادم نمی آید

فقط حین ِ صحبت های برادرم با صندلی عقب رفتم و چشمانم را بستم و گوش سپردم به آهنگی که ..

 

طرح ِ چشمات وابسته م کرده

فاصله دیگه من و خسته ام کرده

خواب می بینم دستات حلقه دستم کرده ...

 

این آخر ِ شب های پر از خستگی رو دوست دارم

سکوت دلچسپ ِ اتاق در تابستان را .. یک شب ساده ی زندگی ام را ... و مهم تر از همه ، تو را  ...

 

______________

+ خیلی وقت بود ننوشته بودم الان که نگاه میکنم میبینم این نوشته ی ساده ، اولین نوشته ی سال نود و پنجم هست ...

+ ساده س ولی دوستش دارم ..



الصاق شد به : دست نوشت

+ نوشته شده در  چهارشنبه 95/4/2ساعت  11:46 عصر   توسط ری‌را  ارسال نظر


 

ابزار وبمستر

MeLoDiC