دردم نیز بینهایت.
با این آهنگ غمگین باز چهرهی من شکسته به نظر نمیآید،
موهایم نیز سپید نیست ولیکن هر دم تمام ِ من فرو میریزد؛ هربار بهر غمی.
دردا! که فریاد من، به حباب دهان ماهی میمانست.
بگذار که از این ِ پایدار بگذریم ،سخن در آغاز کوتاه باید کرد؛
سلام به بهاران ِ در راه
سلام به روزهای پُر محنت
سلام به حول حالنای ِ لایتغیر من!
سخت دلگیرم یا شاید هراسان؛ پرُ وحشت از روزهای نیامدهام
حس درونم میگوید باید که بپذیرم، آنچه را که وحشتش را به دوش میکشم.
مثل حالت ِ تهوع
مثل سردرد وحشتناک ِ نیمه شب
مثل اشک
مثل آخ ِ حین درد
همینقدر ناخوانده است، و تا به آخر عمر با زمزمهی تو ِ من، ناخوانده میماند
ولیکن تو بگو من با فغان ِ وجدانم چه کنم؟
با بغضی که قرار است تا به آخر گریبانگیر من باشد، چه؟
سکوت و آرامش مرا ببین، من یک دیوانه هستم! نفیر من هرتزها بلند است، دیوانهوار
میخوانمت و تو تنها در چهرهی من سکوت ممتد را میشنوی
میگریم و تو لبخند ِ غمین مرا میبینی
مینویسم نوشتههایی که هیچگاه نخواهی خواند ... نه!
بگذار این حقیقت ِ تلخ را نپذیرم که من نیز یک ناخوانده هستم، مرا نگاه کن!
دارم از دستَت میدهم! تویی ِ که هرگز نخواهی دانست
برای من بودهای ...
_____________________________
+ بگذار فریادهای نکشیدهام را پای این آخرین پست ناتمام رها کنم، امانم نمیدهد بغض ...
+به امید ِ سالی همایون
+ نوشته شده در یکشنبه 96/12/27ساعت 12:16 صبح   توسط ریرا ارسال نظر