حوصله کن، نوشتههایم کوتاه شدهاند
حال من بهتر نخواهد شد، غمی تمام مرا فرا گرفته است
احساس میکنم به یغما رفتهام
حس مرموز آزاردهندهای در جان من ریشه دوانده است تا مرا از پای درآورد
حتی دیگر نمیتوانم لبخند بزنم
بغض گلویم را مهمان میشود و اشک چشمانم را.
در غروب آخرین روزهای اردیبهشت، با صورتی رنگپریده و مغموم، تیکهزده به دیوار
هیاهوی کودکان کوچه را نظاره میکردم
ناگاه خاطرم در روزهای دوری پرواز کرد و اشک چشمانم را پُر کرد؛
کاش بودی ... کاش بودی
تا در پرسههای نیمه شب در خیابانها، نشسته روی نیمکت تاریک، دلتنگیات مرا
به مسلخ نبرد و ساعتها به آن عکسمان خیره نمانم.
من یک تظاهرم؛
از درون فروپاشیده و به روی پاهای خود آوار شدهام، هنوز ایستادهام
اما به زیر تلی از غم؛ و نه زندگانی، مُردگی میکنم.
کمتر به "تو" فکر میکنم اما وقتی که دیگر آوارم
حال وقت آن است که برای او بگویم «من خرابم، بنشین زحمت آوار نکش»...
اما او میآید، من میدانم
و از من ِ ویرانه، خانهای میسازد که خشت به خشتش پُر از "تو" است.
آخ ... من با "او" چه کنم؟ من نه جفاکارم
نباید بگذاری من در هوای ِ "او" از عذاب وجدان در هر نفس، هزاران بار بمیرم
باید که کاری کنی، تو نباید از من ِ آوارهات ساده بگذری ...
فریاد مغموم مرا میشنوی؟
یک نفر باید مرا بفهمد
یک نفر باید بیاید و مرا ببرد
ببرد آنجایی که شرابم نمیبرد ...
________________________________
+ عنوان از حسین منزوی
+ تنها خستهام، تنها مرا رها کنید ...
+ نوشته شده در جمعه 97/3/11ساعت 1:4 صبح   توسط ریرا ارسال نظر