در این شبها آسمان زیبا و مملو از ستارگان درخشان نقرهای است
و ستارهی من، در شرق به رنگ طلایی میدرخشد.
امشب نیز حال من خوب است؛ غم از گوشهکنار، سرکی به حالم میکِشد
و برای لحظاتی مرا دچار حسی مبهم میکند.
تنها حال غمگین نیاز به همدم ندارد، حس شادی که در تنهایی بمیرد تمام ِ غم است.
غمت اگر مرا ویران کرد
بگذار بگویم لبخندت چقدر حالم را بهتر میکند...
میدانی، حس مبهم، حس ِ بلاتکلیفی است؛ این حس تماما خیانت است!
من با غم تو غمگینم و با شادیات، آخ .. تو فقط خوب باش
بگذار من به یقین ِ حال خوب برسم، بگذار حس ِ خوب داشتنت را درک کنم.
تمام دیشب از دردپا هزاربار مُردم و زنده شدم، حتی در خواب دردش را احساس میکردم
بارها بیدار شدم. به زحمت نشستهام و برایت مینویسم، دردش وحشتناک است
اما نمیتوانم، میگوید خودت را میکُشی، استراحت کن، کمتر راه برو
چگونه تو را به این باور برسانم این است دنیایی که من برای خودم ساختهام، حالم را بهتر میکند
راه میروم و فکر میکنم، فکر میکنم، فکر میکنم
آنقدر که موزیک و افکارم نم بکشد و بعد ... تنها من میمانم و درد خستگی.
خستهام، نمیدانی به چه اندازه خسته هستم. همهاش تقصیر این آهنگهای لعنتی است و
خاطراتم/ت/ش/تمان/تان/شان ...
حال من در ابتدای نوشته خوب بود، رستاک حلاج دارد مرا به مسلخ میبرد
حال من خوب بود، چرا رها نمیشوم؟ از من هیچ مانده است
حال من خوب بود، دیگر توان راه رفتنم نمانده است ...
تو که من را درک میکنی؟
کمی برای من حرف بزن، کمی حال من را خوب کن
کمی بخند و بگو ... بگو خاطراتش از اینجا برود، حال خوبم را از من نگیرد
برود. من دیگر به انتها رسیدهام، بگو حین ِ رفتن
دنیا را نیز خاموش کند.
رستاک حلاج دیگر برای حال من خوب نیست.
____________________
+ عنوان از کریم فکور
+ قرار بود از حال خوبم بگویم، قرار بود غوغای ستارگان گوش بدهیم اما ...
+ بار دیگر که حالم خوب بشود از نو برایت مینویسم
+ نوشته شده در سه شنبه 97/4/26ساعت 1:45 صبح   توسط ریرا ارسال نظر