تمام ِ شب را از خواب پریدم ؛ هربار کلافه سر جایم می نشستم و از پنجره با نگرانی بیرون را نگاه میکردم
من نمی توانم آرام باشم ! حسی غریب ، بند بند ِ وجودم را فرا گرفته است
من نگرانم ..
دکلمه ی های علیرضا آذر را که شنیده اید ؟ ..
به صدایش که گوش می سپارم ، دلم می گیرد نه میمیرد .. اصلا غم دنیا به دلم می ریزد
+ نوشته شده در شنبه 94/6/7ساعت 1:16 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
ری را .. ری را !
بازمی گردم و لب خند می زنم به رویت ، آرام ِ من
نگاهم میکنی ، نگاهت میکنم شاید برای چند لحظه ؛ میخندی و من ..
حکایت خواب های مرا که شنیدی ؟
میدانی که " اویی " هست ، میدانی من هنوز مسخ ِ .. کمی سنگین می آید ، نه ؟
وقتی پشت ِ سر او پنهان شدم ، آن نگاه ِ مهربانش آن ، آن لباس ِ سپیدش .. آن لبخند ِ زیبایش
پشت او پنهان شدم تا در امان باشم ..
بلند بلند می خندیدم .. از پشت او به کسی که از دستش فرار میکردم
نگاه کردم .. چه لذتی داشت حس ِ حمایت ِ او
بعد ..
+ نوشته شده در چهارشنبه 94/5/21ساعت 12:12 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
عین این عکس گم شدم تو زندگیم یا زندگی گم شده تو من
چه فرقی داره ؟! نه اینکه شلخته باشم :)
اصلا معلوم نیست دارم چیکار میکنم یا نه اصلا تا الان کاری کردم ، چند سال ِ سوخته ام ؟!
من هنوز به دنبال ِ قاصدکی هستم که هرچقدر سمت شرق فوت میکنم ، سمت غرب میرود .. ای باد شرطه برخیز
مامانم میگه چرا این خبرک ها (همون قاصدک) را کردی تو شیشه ، من میخندم !
یه شیشه پر از قاصدکی هایی که به سراغ من آمده بودند نه آن هایی که من به دنبالشان دویده بودم
یه دو ماهی میشه که توی شیشه ان بهتره روز تولدم ولشون کنم فکر کنم دیگه ادب شدند :)
گفتم تولدم ..
خیلی سخته که آدم شرمنده بشه ولی چه کنیم خلق الله که مهم نیستند اصل اینه پیش ِ خدا شرمنده نشی :|
+ نوشته شده در جمعه 94/5/9ساعت 7:18 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
درخودم میپیچیدم از ترس ، از ترسی فلج کننده
افکارم مقابل چشمانم جولان می دادند و قلبم چنان فشرده می شد که می ترسیدم همان زمان از کار بیافتاد
ترس واژه ی مبهمی است
من آن روز ترس ِ واقعی را تجربه کردم ترس دیوانه کننده است باید آن را تجربه کنید
+ نوشته شده در جمعه 94/4/26ساعت 1:28 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
نگاهم مات ِ درخت بی شاخ و برگ ِ خانه ی پدربزرگ مادری مان بود
نه بی شاخ برگ ، تبر به جانش زده بودند .. درختی کهن سال که تازه جوانه زده بود
کمی آنطرف تر پدر بزرگ درگیر باغچه ی کوچک ِ حیاط بود
روی تخت ِ کنار دیوار نشسته ام
هوا رو به تاریکی می رفت ، باد خنکی می وزید .. ماه بالای دیوار ِ آجری کاهگلی بود
مادربزرگ به کنارم آمد رشته شال ِ سیاهم را به بازی گرفتم
+ نوشته شده در پنج شنبه 94/2/10ساعت 3:48 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
آن سوی ِ این دنیا
یکی در میان .. یکی کاشی اضافه می آید
عرضی درست !
هنذفری در گوش برای خودش می خواند
پاها برای خودش لی لی می کند
چشم ها بی هدف می چرخد و گاه و بی گاه روی درختان ِ تازه سبز شده ، خیره می شود
..
+ نوشته شده در یکشنبه 94/1/30ساعت 11:33 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
+ نوشته شده در پنج شنبه 94/1/13ساعت 11:18 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
بسم رب الشهداء
سفرنامه که نه .. شاید عکس نامه !!
و این سفر شاید یکی از بهترین راهیان نوری بود که رفته بودم ..
با یک ماشین از همشهری های گرامی و بغل بغل خاطراتی که با کوله بارم برگشت
بسم الله ..
+ نوشته شده در یکشنبه 94/1/9ساعت 5:26 عصر   توسط ریرا ارسال نظر