دردم نیز بینهایت.
با این آهنگ غمگین باز چهرهی من شکسته به نظر نمیآید،
موهایم نیز سپید نیست ولیکن هر دم تمام ِ من فرو میریزد؛ هربار بهر غمی.
دردا! که فریاد من، به حباب دهان ماهی میمانست.
بگذار که از این ِ پایدار بگذریم ،سخن در آغاز کوتاه باید کرد؛
سلام به بهاران ِ در راه
سلام به روزهای پُر محنت
سلام به حول حالنای ِ لایتغیر من!
+ نوشته شده در یکشنبه 96/12/27ساعت 12:16 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
رهایم کن
عینک را از چشمانم می گیرم و روی میز می گذارم، پلک هایم را فشار می دهم و
سرم را پایین می اندازم و با دستانم صورتم را می پوشانم.
...
« سرم را بلند می کنم و به تو خیره می شوم؛ در آن سوی میز، رو به روی من
نه! رویا نیست. با لبخندغم زده مات ِ تو می شوم و تو نگاهم می کنی؛ زمان میان ما دونفر متوقف شده است
اشباح سیاهی در آنسوی پنجره به سرعت در حال حرکت هستند
دنیا سفید است و سیاه
آن غم نیز که در انتها نشسته است دارد محو می شود پشت توده ای غبار سفید
به چشم دیدم تنهایی را می کشد و سیگار می شود
+ نوشته شده در شنبه 96/11/14ساعت 2:20 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
حرف ِ بسیار دارم، حرف ها داغ از مرداد بر دلم گذاشته اند، حرف ها سرما از پاییز بر تنم نشانده اند
از داغ ِ دلم آغاز کنم یا سرمای تنم؟
با چمدان از تو و شهر گذشتم؛ همین آغاز تب و لرز ِ زندگی ام بود
در نقطهء پایان و آغازم با بغض و چشمانی نمناک به اتاق خیره شدم، نفس ِ عمیقی کشیدم
بغض و اشک را پس زدم و با لبخندی آغاز این زندگی رو پذیرفتم
+ نوشته شده در پنج شنبه 96/9/16ساعت 11:14 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
هی ری را
چه صدایت کنم؟ بگو که چه گویمت تا این غم را .. نه! میدانم تو نباید صحبت کنی، اینبار نوبت من است
بغض نکن و آرام باش؛ فقط به من گوش بده با تو حرف ها دارم
هی ری را .. ری را! اشک نریز، بگذار داستان شروع شده یک جایی تمام شود
هرکسی پایانی دارد فقط .. " فقط مگو که پایان من اینگونه است" فقط باید باور کنی، همین! سخت نیست
به من نگاه کن، آه که تمام درد ِ رنج ها به فریاد درمی آیند!
اینگونه نه ری را .. چرا مغموم؟ بیهوده دستانت را در هم گره نزن، تو خود خوب میدانی
دل من نیز به رنگ پریده ی تو نخواهد سوخت
بگذار بگویم این راهی که میروی پایانش را؛ تو باید بروی از این شهر با تمام خاطرات، چنان بروی که "تو" تمام شود
+ نوشته شده در دوشنبه 96/5/23ساعت 1:36 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
چند وقتیست بغضی ناخوانده همراه ِ گلویم شده است ، آزارم می دهد من اینگونه نبودم هرگز
به اینجا که می رسم دیگر میهمان ِ چشمانم شده است
از این به بعد خط ِ نوشته ام نمناک است و تار؛ نمی دانم چه شده است
می خواستم عنوان نوشته ام را "من اشتباه نمی کنم" انتخاب کنم ولی تغییرش دادم به "هرگز اشتباه نمی کنم"
می خواستم به خودم ثابت کنم تصمیم هایم درست بود
ولی .. لعنتی! یک حس تردید و شک در درونم تمام ِ مرا ویران کرد ، قرار نبود اینگونه بشود ...
+ نوشته شده در پنج شنبه 96/4/29ساعت 1:18 صبح   توسط ریرا ارسال نظر