جانم میرود ... - شاعرِ کوچک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

نگاهم مات ِ درخت بی شاخ و برگ ِ خانه ی پدربزرگ مادری مان بود

نه بی شاخ برگ ، تبر به جانش زده بودند .. درختی کهن سال که تازه جوانه زده بود

کمی آنطرف تر پدر بزرگ درگیر باغچه ی کوچک ِ حیاط بود

روی تخت ِ کنار دیوار نشسته ام

هوا رو به تاریکی می رفت ، باد خنکی می وزید .. ماه بالای دیوار  ِ آجری کاهگلی بود

مادربزرگ به کنارم آمد رشته شال ِ سیاهم را به بازی گرفتم

دختر خاله ام خیره به آسمان در فکر فرو رفته بود شاید به این فکر میکرد که چگونه دیروز مرا

در نیمه های شب به بیمارستان کشاند و من بغض کرده به قطرات ِ سرم که از توی لوله سر می خورد ، خیره شده بودم

همین دیشب بود دیگر .. نه شاید دوشب پیش بود

نارنجی ِ لیمویی ِ زرد ِ سفید

چشمانش را گرد کرده بود و لبخند میزد .. آخ چال ِ گونه اش ، برایم سخت بود درک کنم روی یکی از همین تخت ها ..

از بخش اورژانس همه ی بیمارستان ها متنفرم و از خود ِ بیمارستان شهدای ِ آ آ آ ..

آخ ! نمی خواهم بگویم ..

لبهایم را سفت روی هم فشار میدهم و دلم به مریض  ِ تخت بغلی می سوزد ، نمی خواستم به چیزی فکر کنم

ساعت یک شب بود

به شهر بازمیگردیم در ماشین صدایی نمی آمد .. هر سه ساکت

هنذفری در گوش چه می خواند ؟ .. نگاه ِ من به روشنایی چراغ های شهر بود

سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم

 

در خانه ی مادربزرگ روی همان تخت به ماهی که از نیمه هم کاملتر بود خیره شده بودم ، فردا پنج شنبه بود ..

من بستنی دوست ندارم !

ولی بستنی یخی را استثناء دوست دارم مخصوصا اگر آیس مک باشد .. آخ چه گفتم ..

برای بار دهم مادربزرگ می گوید نهار و من آه از نهادم برمی خیزد

نمی خورم نمی خورم نمی خورم ...

 

سر ظهر میان ِ .. همانی که میخواستم ، خلوت ِ خلوت

یک سیاه با طعم پرتقالی لیمویی ..

 

[بقیه اش گفتن ندارد]

 

راستی نگران  آب شدن بستنی یخی  ِ پرتقالی در کیفم نیستم ..

 


+ در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
                                       من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود



الصاق شد به : دست نوشت، دل نوشت، درد نوشت

+ نوشته شده در  پنج شنبه 94/2/10ساعت  3:48 عصر   توسط ری‌را  ارسال نظر


 

ابزار وبمستر

MeLoDiC