رهایم کن
عینک را از چشمانم می گیرم و روی میز می گذارم، پلک هایم را فشار می دهم و
سرم را پایین می اندازم و با دستانم صورتم را می پوشانم.
...
« سرم را بلند می کنم و به تو خیره می شوم؛ در آن سوی میز، رو به روی من
نه! رویا نیست. با لبخندغم زده مات ِ تو می شوم و تو نگاهم می کنی؛ زمان میان ما دونفر متوقف شده است
اشباح سیاهی در آنسوی پنجره به سرعت در حال حرکت هستند
دنیا سفید است و سیاه
آن غم نیز که در انتها نشسته است دارد محو می شود پشت توده ای غبار سفید
به چشم دیدم تنهایی را می کشد و سیگار می شود
+ نوشته شده در شنبه 96/11/14ساعت 2:20 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
عین این عکس گم شدم تو زندگیم یا زندگی گم شده تو من
چه فرقی داره ؟! نه اینکه شلخته باشم :)
اصلا معلوم نیست دارم چیکار میکنم یا نه اصلا تا الان کاری کردم ، چند سال ِ سوخته ام ؟!
من هنوز به دنبال ِ قاصدکی هستم که هرچقدر سمت شرق فوت میکنم ، سمت غرب میرود .. ای باد شرطه برخیز
مامانم میگه چرا این خبرک ها (همون قاصدک) را کردی تو شیشه ، من میخندم !
یه شیشه پر از قاصدکی هایی که به سراغ من آمده بودند نه آن هایی که من به دنبالشان دویده بودم
یه دو ماهی میشه که توی شیشه ان بهتره روز تولدم ولشون کنم فکر کنم دیگه ادب شدند :)
گفتم تولدم ..
خیلی سخته که آدم شرمنده بشه ولی چه کنیم خلق الله که مهم نیستند اصل اینه پیش ِ خدا شرمنده نشی :|
+ نوشته شده در جمعه 94/5/9ساعت 7:18 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
آن سوی ِ این دنیا
یکی در میان .. یکی کاشی اضافه می آید
عرضی درست !
هنذفری در گوش برای خودش می خواند
پاها برای خودش لی لی می کند
چشم ها بی هدف می چرخد و گاه و بی گاه روی درختان ِ تازه سبز شده ، خیره می شود
..
+ نوشته شده در یکشنبه 94/1/30ساعت 11:33 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
+ نوشته شده در پنج شنبه 94/1/13ساعت 11:18 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
+ نوشته شده در سه شنبه 93/10/2ساعت 12:12 عصر   توسط ریرا ارسال نظر