میدانی یعنی چه
اینکه از صبح ِ خروس خوان بیدار شوی دمی آرام نگیری ؟ نه .. بی قراری ام را از دیشب حساب کن
از ساعت ِ بیست و سه .
اوه .. نگاه کن ! باران تمام ِ سه روز را یکسره تا این صبح ِ زیبا باریده ؛ هوای مه آلود را ببین !
اصلا نم نم باران ِ صبحگاهی را بگو ..
کمی آن طرف تر مرا هم می بینی ، روی ایوان زیر باران و با لبخندی بر لب ؛ کمی دقت کن زیر لب چه می گویم .. یا نه !
شاید چیزی نمی خوانم و طبق ِ معمول آن موزیک ِ بی کلام ِ زیبا را گوش میدهم
براستی که جهان در این لحظه چقدر زیبا است ، میدانی چرا ؟ ..
+ نوشته شده در پنج شنبه 94/8/7ساعت 9:19 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
هی
خشک شد رودی وقتی فهمید خواهد آمد کسی با سیاه ترین ِ چشمان به زلالی آب های روانش
بعد آن چون پای به زمین نهادی
سبز می شود جوانه ها با آبی پاک از عمق ِ سیاهی ها .
تصور کن !
پرندک هایی که در فرصت ِ دیدار بیایند و بروی سیم های برق ِ زاویه نشین ها بنشینند و نگاهت کنند
آن وقت آسیایی مقابل ِ چشمان آن ها خواهد بود
هیچ شک نکن
که خاطر ِ وجود توست که آنجا نام گرفت آسیای ایران ، مأمن ِ من ..
+ نوشته شده در شنبه 94/7/11ساعت 1:45 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
حاجی !
خیالت را در عرفات آسوده کردی و و در جهاد اکبر پیروز میدان شدی
و دعوت ِ حق را لبیک گفتی و شوق ِ دیدار چنانت کرد
که تمام ِ راه را بی نفس
بسوی یار شتافتی ..
ولی حاجی !
پشت ِ پروازت هرچقدر کاسه ی اشک باشد ، تو دیگر بازنخواهی گشت
چه کسی پاسخ گوی چشمان ِ منتظر ِ عزیزانت خواهد بود ؟
ننگ بر حکومت آل سعود
به عزا نشاند خنده های عیدی ِ قربان را ..
+ نوشته شده در جمعه 94/7/3ساعت 10:25 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
« دختره می خندید ..
گرهء روسری باز کرده زیر باران می دوید .. گاهی اوقات می ایستاد و دستانش را باز میکرد و سرش را
رو به آسمان می گرفت لبخندی از ته دل میزد و زیر ِ لب چیزهایی زمزمه میکرد »
یکدفعه جیغ میزند ..
سراسیمه نگاهش میکنم او هم مرا ، نگاهش هیچ بود خالی ِ خالی .. ناگهان به سمتم حمله وار می شود
ساکت و صامت بر جای می مانم ، به من که میرسد روبه رویم میایستد
مات ِ او می شوم چه زیبا هنرنمایی میکند ، روسری بدون ِ گره بر سر نگاه داشته ای ؟!
موهای بور و حالت دارش در هوا تاب می خورد و چشمان ِ عسلی ِ با کمی سبز اش به زیبایی می درخشید و لب هایش هرچند خندان نبود
ولی باز هم زیبا بود او حتی با تمام ِ ولی ها هم زیبا بود ..
+ نوشته شده در پنج شنبه 94/6/19ساعت 2:2 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
تمام ِ شب را از خواب پریدم ؛ هربار کلافه سر جایم می نشستم و از پنجره با نگرانی بیرون را نگاه میکردم
من نمی توانم آرام باشم ! حسی غریب ، بند بند ِ وجودم را فرا گرفته است
من نگرانم ..
دکلمه ی های علیرضا آذر را که شنیده اید ؟ ..
به صدایش که گوش می سپارم ، دلم می گیرد نه میمیرد .. اصلا غم دنیا به دلم می ریزد
+ نوشته شده در شنبه 94/6/7ساعت 1:16 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
ری را .. ری را !
بازمی گردم و لب خند می زنم به رویت ، آرام ِ من
نگاهم میکنی ، نگاهت میکنم شاید برای چند لحظه ؛ میخندی و من ..
حکایت خواب های مرا که شنیدی ؟
میدانی که " اویی " هست ، میدانی من هنوز مسخ ِ .. کمی سنگین می آید ، نه ؟
وقتی پشت ِ سر او پنهان شدم ، آن نگاه ِ مهربانش آن ، آن لباس ِ سپیدش .. آن لبخند ِ زیبایش
پشت او پنهان شدم تا در امان باشم ..
بلند بلند می خندیدم .. از پشت او به کسی که از دستش فرار میکردم
نگاه کردم .. چه لذتی داشت حس ِ حمایت ِ او
بعد ..
+ نوشته شده در چهارشنبه 94/5/21ساعت 12:12 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
عین این عکس گم شدم تو زندگیم یا زندگی گم شده تو من
چه فرقی داره ؟! نه اینکه شلخته باشم :)
اصلا معلوم نیست دارم چیکار میکنم یا نه اصلا تا الان کاری کردم ، چند سال ِ سوخته ام ؟!
من هنوز به دنبال ِ قاصدکی هستم که هرچقدر سمت شرق فوت میکنم ، سمت غرب میرود .. ای باد شرطه برخیز
مامانم میگه چرا این خبرک ها (همون قاصدک) را کردی تو شیشه ، من میخندم !
یه شیشه پر از قاصدکی هایی که به سراغ من آمده بودند نه آن هایی که من به دنبالشان دویده بودم
یه دو ماهی میشه که توی شیشه ان بهتره روز تولدم ولشون کنم فکر کنم دیگه ادب شدند :)
گفتم تولدم ..
خیلی سخته که آدم شرمنده بشه ولی چه کنیم خلق الله که مهم نیستند اصل اینه پیش ِ خدا شرمنده نشی :|
+ نوشته شده در جمعه 94/5/9ساعت 7:18 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
درخودم میپیچیدم از ترس ، از ترسی فلج کننده
افکارم مقابل چشمانم جولان می دادند و قلبم چنان فشرده می شد که می ترسیدم همان زمان از کار بیافتاد
ترس واژه ی مبهمی است
من آن روز ترس ِ واقعی را تجربه کردم ترس دیوانه کننده است باید آن را تجربه کنید
+ نوشته شده در جمعه 94/4/26ساعت 1:28 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
نگاهم مات ِ درخت بی شاخ و برگ ِ خانه ی پدربزرگ مادری مان بود
نه بی شاخ برگ ، تبر به جانش زده بودند .. درختی کهن سال که تازه جوانه زده بود
کمی آنطرف تر پدر بزرگ درگیر باغچه ی کوچک ِ حیاط بود
روی تخت ِ کنار دیوار نشسته ام
هوا رو به تاریکی می رفت ، باد خنکی می وزید .. ماه بالای دیوار ِ آجری کاهگلی بود
مادربزرگ به کنارم آمد رشته شال ِ سیاهم را به بازی گرفتم
+ نوشته شده در پنج شنبه 94/2/10ساعت 3:48 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
آن سوی ِ این دنیا
یکی در میان .. یکی کاشی اضافه می آید
عرضی درست !
هنذفری در گوش برای خودش می خواند
پاها برای خودش لی لی می کند
چشم ها بی هدف می چرخد و گاه و بی گاه روی درختان ِ تازه سبز شده ، خیره می شود
..
+ نوشته شده در یکشنبه 94/1/30ساعت 11:33 عصر   توسط ریرا ارسال نظر