بسم رب الشهداء
عزت امروز اسلام و مسلمین ثمره خون شهدا است .
امام خامنه ای (مدظله العالی)
+ نوشته شده در یکشنبه 95/5/24ساعت 2:48 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
« گفته بودم آقاجان
تا نیایی هر روزمان را در عزای مادر خواهیم بود » ..
میدانید ! آنقدر خجل ز رویتان هستم که واژه هایم تاب نمی آوردند این شرمندگی را
و زیر سنگینی این بار ، کمرشان خم می شوند .
+ نوشته شده در یکشنبه 94/12/23ساعت 2:24 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
بار دیگر گوشی روی میز می لرزد ، دلم نیز
پلک هایم را درد آلود روی هم میگذارم و بغض را نفس می کشم و ...
حرف نگفته ی زیادی دارم ولی نمی توانم
اصلا نمی خواهم حرف بزنم فقط می خواهم دستانی که روی دهانم گذاشته شده است ، برداشته نشود
می خواهم حقیقت را دهان بسته فریاد بزنم و آن دست ها نذارند صدا به کسی برسد
من هم آدمی بودم
دیگر گذشت آدم ها ... من بودم
+ نوشته شده در دوشنبه 94/9/23ساعت 8:12 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
سوز سرد و خشکی مشت وار ، پشت ِ هم بر صورتم نواخته میشد
باد ِ بی رحم شلاق هایش را محکم و بی وقفه بر تن ِ زار و نحیف ِ درختان می تاخت و ناله ی درختان تا آسمان
سر بر می آورد
تن ام در برابر هجوم سرما کرخت و بی حس شده بود و قدم هایم آرام بود و با زحمت ِ بسیار ..
برگ ِ زرد ِ درختان پاییزی در کف ِ خیابان پراکنده بودند و همسو با جهت ِ وزش باد به این سو و آن سو میرفتند
سرم بوم بوم صدا میداد و گویی در مرز انفجار بود
چشمان ِ پر آبم را بی هیچ هدفی به نقطه ای نامعلوم دوخته بودم ..
آب در بستر ِ خود بی صدا روان بود و درختان ِ لخت و عور ِ خشک ، میر غضبناک بر سر آنها ایستاده بودند
دستان بی جانم را به زحمت تکان دادم و پالتو بافتم را بروی دستانم جابه جا کردم
هه !
بی گمان دیوانه ای نثارم میکرد ، آدمی اگر عبور میکرد از کنارم ..
+ نوشته شده در دوشنبه 94/9/16ساعت 10:2 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
از زندگی کردن ِ یکنواخت خسته شده ام ، راه چاره چیست ؟
می خواهم در دنیایی رنگی زندگی کنم که به آدمی شاد نگویند ، سرخوش !
دلم خنده های از ته ِ ته ِ دل می خواهد
نه اصلا ! این خیلی زیادی است ! دلم یک زندگی شاد را هم نمی خواد
می خواهم فارق از همه ی دردها زندگی کنم ، می خواهم آرامش را تجربه کنم .. می دانید کجا باید بروم ؟
نه ، اینهم نه !
فقط می خواهم لحظه ای راحت نفس بکشم
حتی در بدترین وضع ِ زندگی ولی بدون عذاب ِ وجدان بدون ترس ، بدون ِ هیچ باشد
+ نوشته شده در جمعه 94/8/29ساعت 3:54 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
میدانی یعنی چه
اینکه از صبح ِ خروس خوان بیدار شوی دمی آرام نگیری ؟ نه .. بی قراری ام را از دیشب حساب کن
از ساعت ِ بیست و سه .
اوه .. نگاه کن ! باران تمام ِ سه روز را یکسره تا این صبح ِ زیبا باریده ؛ هوای مه آلود را ببین !
اصلا نم نم باران ِ صبحگاهی را بگو ..
کمی آن طرف تر مرا هم می بینی ، روی ایوان زیر باران و با لبخندی بر لب ؛ کمی دقت کن زیر لب چه می گویم .. یا نه !
شاید چیزی نمی خوانم و طبق ِ معمول آن موزیک ِ بی کلام ِ زیبا را گوش میدهم
براستی که جهان در این لحظه چقدر زیبا است ، میدانی چرا ؟ ..
+ نوشته شده در پنج شنبه 94/8/7ساعت 9:19 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
هی
خشک شد رودی وقتی فهمید خواهد آمد کسی با سیاه ترین ِ چشمان به زلالی آب های روانش
بعد آن چون پای به زمین نهادی
سبز می شود جوانه ها با آبی پاک از عمق ِ سیاهی ها .
تصور کن !
پرندک هایی که در فرصت ِ دیدار بیایند و بروی سیم های برق ِ زاویه نشین ها بنشینند و نگاهت کنند
آن وقت آسیایی مقابل ِ چشمان آن ها خواهد بود
هیچ شک نکن
که خاطر ِ وجود توست که آنجا نام گرفت آسیای ایران ، مأمن ِ من ..
+ نوشته شده در شنبه 94/7/11ساعت 1:45 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
حاجی !
خیالت را در عرفات آسوده کردی و و در جهاد اکبر پیروز میدان شدی
و دعوت ِ حق را لبیک گفتی و شوق ِ دیدار چنانت کرد
که تمام ِ راه را بی نفس
بسوی یار شتافتی ..
ولی حاجی !
پشت ِ پروازت هرچقدر کاسه ی اشک باشد ، تو دیگر بازنخواهی گشت
چه کسی پاسخ گوی چشمان ِ منتظر ِ عزیزانت خواهد بود ؟
ننگ بر حکومت آل سعود
به عزا نشاند خنده های عیدی ِ قربان را ..
+ نوشته شده در جمعه 94/7/3ساعت 10:25 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
تمام ِ شب را از خواب پریدم ؛ هربار کلافه سر جایم می نشستم و از پنجره با نگرانی بیرون را نگاه میکردم
من نمی توانم آرام باشم ! حسی غریب ، بند بند ِ وجودم را فرا گرفته است
من نگرانم ..
دکلمه ی های علیرضا آذر را که شنیده اید ؟ ..
به صدایش که گوش می سپارم ، دلم می گیرد نه میمیرد .. اصلا غم دنیا به دلم می ریزد
+ نوشته شده در شنبه 94/6/7ساعت 1:16 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
ری را .. ری را !
بازمی گردم و لب خند می زنم به رویت ، آرام ِ من
نگاهم میکنی ، نگاهت میکنم شاید برای چند لحظه ؛ میخندی و من ..
حکایت خواب های مرا که شنیدی ؟
میدانی که " اویی " هست ، میدانی من هنوز مسخ ِ .. کمی سنگین می آید ، نه ؟
وقتی پشت ِ سر او پنهان شدم ، آن نگاه ِ مهربانش آن ، آن لباس ِ سپیدش .. آن لبخند ِ زیبایش
پشت او پنهان شدم تا در امان باشم ..
بلند بلند می خندیدم .. از پشت او به کسی که از دستش فرار میکردم
نگاه کردم .. چه لذتی داشت حس ِ حمایت ِ او
بعد ..
+ نوشته شده در چهارشنبه 94/5/21ساعت 12:12 عصر   توسط ریرا ارسال نظر