درخودم میپیچیدم از ترس ، از ترسی فلج کننده
افکارم مقابل چشمانم جولان می دادند و قلبم چنان فشرده می شد که می ترسیدم همان زمان از کار بیافتاد
ترس واژه ی مبهمی است
من آن روز ترس ِ واقعی را تجربه کردم ترس دیوانه کننده است باید آن را تجربه کنید
+ نوشته شده در جمعه 94/4/26ساعت 1:28 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
نگاهم مات ِ درخت بی شاخ و برگ ِ خانه ی پدربزرگ مادری مان بود
نه بی شاخ برگ ، تبر به جانش زده بودند .. درختی کهن سال که تازه جوانه زده بود
کمی آنطرف تر پدر بزرگ درگیر باغچه ی کوچک ِ حیاط بود
روی تخت ِ کنار دیوار نشسته ام
هوا رو به تاریکی می رفت ، باد خنکی می وزید .. ماه بالای دیوار ِ آجری کاهگلی بود
مادربزرگ به کنارم آمد رشته شال ِ سیاهم را به بازی گرفتم
+ نوشته شده در پنج شنبه 94/2/10ساعت 3:48 عصر   توسط ریرا ارسال نظر