در واپسین لحظات سال، بعد از عمری جان کندن و نمردن، حالیا
باران خورده و لرزان از سرمای استخوان سوز، کز کرده در کنج محنت و زانوی غم بغل گرفته
نه از سر قلم، از سر جان میگویم عمریست دراز، تمام به اندوه گذشته بر من؛
هرگز اوقات محنت بار زندگی را به گریه سر نکردهام، لیک دوش در خواب سخت میگریستم
چنان که پس از بیداری، هراسان دیدم اشک از دو سوی چشمانم جاری است.
کماکان دچار حس مبهم زندگانیام که راه نفس را بر من تنگ میگیرد، هستم. حال به سر می بریم
اما سخت.
+ نوشته شده در سه شنبه 97/12/28ساعت 2:46 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
حال من هرگز خوب نخواهد شد؛
یک مکث طولانی.
به فریاد آمدم که رهایم کنید! رهایم کنید! شما هرگز نخواهید فهمید
پس مرا به حال خود واگذارید.
دستی در خلاء، پایی در عمیق، هرتزها فریاد
فهمیدن نمیخواهد، من از غرق شدن میترسم. من دارم میترسم...
ماندهای که بدتر بشود؟ اینبار نیز نیا.
+ نوشته شده در یکشنبه 97/9/4ساعت 12:31 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
در اولین غروب جمعهی آبان ماه سال هزار و سیصد و نود و هفت
بغض و سکوت چندین سالهام میشکند.
عاقبت از غم "تو" با او میگویم، حتی از "او" نیز صحبت میکنم. بیپرده، بیابهام و به تنگ آمده.
غم چند سالهات در من آنقدر ناب شده بود که ناگفته مرا به بیکران میبُرد.
ساعتها در خاطرت تلو تلو میزدم، خورشید را به ماهتاب میرساندم، ستارگان را به نگاهت میدوختم
قدم قدم کنارت واژه میشدم، گاه و بیگاه در دست باد پرواز میکردم، چشمانم را میبستم
و در سیاهی چشمانت پیدا میشدم.
+ نوشته شده در چهارشنبه 97/8/9ساعت 1:37 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
پابهپای من بیا، این جاده که به انتها برسد دیگر ادامه نخواهم داد، هندزفریام را نیز کنار خواهم گذاشت
میخواهم کمی صحبت کنم، اما صدای تو را نخواهم شنید
زیرا به موسیقی غمناکی گوش میدهم، ولیکن حواسم به توست. دستانت را در جیبت بگذار
و کمی عقبتر از من راه بیا، حالا گوش کن.
آخرین شب ِ مرداد ماه است و نمیدانم از این آخرین سردم است یا از شب!
+ نوشته شده در چهارشنبه 97/5/31ساعت 11:38 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
در این شبها آسمان زیبا و مملو از ستارگان درخشان نقرهای است
و ستارهی من، در شرق به رنگ طلایی میدرخشد.
امشب نیز حال من خوب است؛ غم از گوشهکنار، سرکی به حالم میکِشد
و برای لحظاتی مرا دچار حسی مبهم میکند.
تنها حال غمگین نیاز به همدم ندارد، حس شادی که در تنهایی بمیرد تمام ِ غم است.
غمت اگر مرا ویران کرد
بگذار بگویم لبخندت چقدر حالم را بهتر میکند...
+ نوشته شده در سه شنبه 97/4/26ساعت 1:45 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
حوصله کن، نوشتههایم کوتاه شدهاند
حال من بهتر نخواهد شد، غمی تمام مرا فرا گرفته است
احساس میکنم به یغما رفتهام
حس مرموز آزاردهندهای در جان من ریشه دوانده است تا مرا از پای درآورد
حتی دیگر نمیتوانم لبخند بزنم
بغض گلویم را مهمان میشود و اشک چشمانم را.
+ نوشته شده در جمعه 97/3/11ساعت 1:4 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
دردم نیز بینهایت.
با این آهنگ غمگین باز چهرهی من شکسته به نظر نمیآید،
موهایم نیز سپید نیست ولیکن هر دم تمام ِ من فرو میریزد؛ هربار بهر غمی.
دردا! که فریاد من، به حباب دهان ماهی میمانست.
بگذار که از این ِ پایدار بگذریم ،سخن در آغاز کوتاه باید کرد؛
سلام به بهاران ِ در راه
سلام به روزهای پُر محنت
سلام به حول حالنای ِ لایتغیر من!
+ نوشته شده در یکشنبه 96/12/27ساعت 12:16 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
رهایم کن
عینک را از چشمانم می گیرم و روی میز می گذارم، پلک هایم را فشار می دهم و
سرم را پایین می اندازم و با دستانم صورتم را می پوشانم.
...
« سرم را بلند می کنم و به تو خیره می شوم؛ در آن سوی میز، رو به روی من
نه! رویا نیست. با لبخندغم زده مات ِ تو می شوم و تو نگاهم می کنی؛ زمان میان ما دونفر متوقف شده است
اشباح سیاهی در آنسوی پنجره به سرعت در حال حرکت هستند
دنیا سفید است و سیاه
آن غم نیز که در انتها نشسته است دارد محو می شود پشت توده ای غبار سفید
به چشم دیدم تنهایی را می کشد و سیگار می شود
+ نوشته شده در شنبه 96/11/14ساعت 2:20 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
حرف ِ بسیار دارم، حرف ها داغ از مرداد بر دلم گذاشته اند، حرف ها سرما از پاییز بر تنم نشانده اند
از داغ ِ دلم آغاز کنم یا سرمای تنم؟
با چمدان از تو و شهر گذشتم؛ همین آغاز تب و لرز ِ زندگی ام بود
در نقطهء پایان و آغازم با بغض و چشمانی نمناک به اتاق خیره شدم، نفس ِ عمیقی کشیدم
بغض و اشک را پس زدم و با لبخندی آغاز این زندگی رو پذیرفتم
+ نوشته شده در پنج شنبه 96/9/16ساعت 11:14 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
هی ری را
چه صدایت کنم؟ بگو که چه گویمت تا این غم را .. نه! میدانم تو نباید صحبت کنی، اینبار نوبت من است
بغض نکن و آرام باش؛ فقط به من گوش بده با تو حرف ها دارم
هی ری را .. ری را! اشک نریز، بگذار داستان شروع شده یک جایی تمام شود
هرکسی پایانی دارد فقط .. " فقط مگو که پایان من اینگونه است" فقط باید باور کنی، همین! سخت نیست
به من نگاه کن، آه که تمام درد ِ رنج ها به فریاد درمی آیند!
اینگونه نه ری را .. چرا مغموم؟ بیهوده دستانت را در هم گره نزن، تو خود خوب میدانی
دل من نیز به رنگ پریده ی تو نخواهد سوخت
بگذار بگویم این راهی که میروی پایانش را؛ تو باید بروی از این شهر با تمام خاطرات، چنان بروی که "تو" تمام شود
+ نوشته شده در دوشنبه 96/5/23ساعت 1:36 صبح   توسط ریرا ارسال نظر