چند وقتیست بغضی ناخوانده همراه ِ گلویم شده است ، آزارم می دهد من اینگونه نبودم هرگز
به اینجا که می رسم دیگر میهمان ِ چشمانم شده است
از این به بعد خط ِ نوشته ام نمناک است و تار؛ نمی دانم چه شده است
می خواستم عنوان نوشته ام را "من اشتباه نمی کنم" انتخاب کنم ولی تغییرش دادم به "هرگز اشتباه نمی کنم"
می خواستم به خودم ثابت کنم تصمیم هایم درست بود
ولی .. لعنتی! یک حس تردید و شک در درونم تمام ِ مرا ویران کرد ، قرار نبود اینگونه بشود ...
+ نوشته شده در پنج شنبه 96/4/29ساعت 1:18 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
بیشتر مکالمات این نوشته به زبان ترکی صورت گرفته شده که بنده به زبان فارسی برگرداندم !
- میرید بریم باغ ؟
- کی ؟
- میرید ؟
سری تکان میخورد
- تو هم میری ؟
- بریم دیگه .. کی ؟
- الان .. بلند شید ماشین بیرون روشنه
- الان ؟
- آره بلند شید دیگه
- شماهم بیاید
- ...
صدا ها در هم پیچیده شده بود و هرکس از هرسویی سخنی عرض می نمود تا آخر عزم رفتن نمودیم
ناگفته نماند که در آخر به بنده هم پیشنهاد رفتن داده شد !
که من طبق حرفی که در پست قبل زدم ، حاضر به رفتن شدم گرچه برداشت محصولی نبوده
ولی خب فرصتی بود و آخر در گرمای 31 درجه سوار ماشین شده و به راه افتادیم
+ نوشته شده در پنج شنبه 95/4/17ساعت 12:15 صبح   توسط ریرا ارسال نظر
از زور خواب آلودگی چشمانم به زحمت باز است ، کوتاه و ساده می نویسم .
ناگزیر از در امان ماندن از باد سرد کولر ، مقابل رایانه نشسته ام و چشمان ِ خسته ام را به صفحه ی مانیتور
دوخته ام
پس از گریزی زدن به ده ها صفحه و سایت ها با سردردی چشمانم را می بندم و تمام آنچه را که خواندم
در ذهنم مرور و تجزیه تحلیل میکنم
گویی اشتیاق برای فراگیری ، بی حوصلگی ام را مغلوب خود کرده
عجب خلقتی است این آدم و جهان !
+ نوشته شده در چهارشنبه 95/4/2ساعت 11:46 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
« گفته بودم آقاجان
تا نیایی هر روزمان را در عزای مادر خواهیم بود » ..
میدانید ! آنقدر خجل ز رویتان هستم که واژه هایم تاب نمی آوردند این شرمندگی را
و زیر سنگینی این بار ، کمرشان خم می شوند .
+ نوشته شده در یکشنبه 94/12/23ساعت 2:24 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
در یک صبح از روزهای آخر زمستان با آواز گنجشگ ها ، چشم از هم گشود
به آرامی پتوی پشمی و نرم را کنار زد و از روی تخت بلند شد
به سوی پنجرهء اتاق رفت و با دو دست پرده های سفید رنگ را کنار زد و پنجره را گشود و نسیمی بهاری
صورت سفید و نرمش را نوازش کرد
سرمست از بوی شکوفه های بهاری ، چشمانش را بروی هم گذاشت و به گوش کردن صدای جوی باری پرداخت .
پس از بیرون آمدن از خلسهء آرام بخشش ، دیگر بار نگاهش را به طبیعت زیبای مقابلش دوخت
اندیشه ی دخترک در افق های نامعلوم در حال پرواز بود و خمی بروی ابروانش
که ناگهان با صدای شیههء اسبی ، نخ ِ بی انتهای نامرئی اندیشه و نگاه ِ ماتش گسیخت .
+ نوشته شده در جمعه 94/12/14ساعت 2:53 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
بار دیگر گوشی روی میز می لرزد ، دلم نیز
پلک هایم را درد آلود روی هم میگذارم و بغض را نفس می کشم و ...
حرف نگفته ی زیادی دارم ولی نمی توانم
اصلا نمی خواهم حرف بزنم فقط می خواهم دستانی که روی دهانم گذاشته شده است ، برداشته نشود
می خواهم حقیقت را دهان بسته فریاد بزنم و آن دست ها نذارند صدا به کسی برسد
من هم آدمی بودم
دیگر گذشت آدم ها ... من بودم
+ نوشته شده در دوشنبه 94/9/23ساعت 8:12 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
سوز سرد و خشکی مشت وار ، پشت ِ هم بر صورتم نواخته میشد
باد ِ بی رحم شلاق هایش را محکم و بی وقفه بر تن ِ زار و نحیف ِ درختان می تاخت و ناله ی درختان تا آسمان
سر بر می آورد
تن ام در برابر هجوم سرما کرخت و بی حس شده بود و قدم هایم آرام بود و با زحمت ِ بسیار ..
برگ ِ زرد ِ درختان پاییزی در کف ِ خیابان پراکنده بودند و همسو با جهت ِ وزش باد به این سو و آن سو میرفتند
سرم بوم بوم صدا میداد و گویی در مرز انفجار بود
چشمان ِ پر آبم را بی هیچ هدفی به نقطه ای نامعلوم دوخته بودم ..
آب در بستر ِ خود بی صدا روان بود و درختان ِ لخت و عور ِ خشک ، میر غضبناک بر سر آنها ایستاده بودند
دستان بی جانم را به زحمت تکان دادم و پالتو بافتم را بروی دستانم جابه جا کردم
هه !
بی گمان دیوانه ای نثارم میکرد ، آدمی اگر عبور میکرد از کنارم ..
+ نوشته شده در دوشنبه 94/9/16ساعت 10:2 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
بلندگوی حسینیهء سید الشهداء از صبح دارد نوحه پخش میکند
میگویند فردا اربعین است ولی با خود می گویم اگر اربعین است پس چرا در خانه هستم ؟
یعنی باز نشد ؟
انگار فعل جمله به من پوزخند می زند !
با خود می گویم ابنکه گشایشی در کارم نیست و هربار که به سمت ِ شما میدوم و باز جا می مانم
نه اینکه شما نخواهید
نه نه !
میدانم که تقصیر از من است وگرنه شما ... اصلا مگر میشود شما نخواهید ؟!
آقای مهربانم
همین که می توانم در عزای شما بروم و بنشینم و گریه کنم برای من بس است .. کرب و بلا باشد برای خوبان
بالاخره می شود که روسیاه ترین آدم هم کربلایی بشود
شاید منهم !
آخر میدانم ، شما که مرا می خواهید ...
___________
+ راستی همین هم برایم کافیست ..
+ نوشته شده در سه شنبه 94/9/10ساعت 4:19 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
از زندگی کردن ِ یکنواخت خسته شده ام ، راه چاره چیست ؟
می خواهم در دنیایی رنگی زندگی کنم که به آدمی شاد نگویند ، سرخوش !
دلم خنده های از ته ِ ته ِ دل می خواهد
نه اصلا ! این خیلی زیادی است ! دلم یک زندگی شاد را هم نمی خواد
می خواهم فارق از همه ی دردها زندگی کنم ، می خواهم آرامش را تجربه کنم .. می دانید کجا باید بروم ؟
نه ، اینهم نه !
فقط می خواهم لحظه ای راحت نفس بکشم
حتی در بدترین وضع ِ زندگی ولی بدون عذاب ِ وجدان بدون ترس ، بدون ِ هیچ باشد
+ نوشته شده در جمعه 94/8/29ساعت 3:54 عصر   توسط ریرا ارسال نظر
میدانی یعنی چه
اینکه از صبح ِ خروس خوان بیدار شوی دمی آرام نگیری ؟ نه .. بی قراری ام را از دیشب حساب کن
از ساعت ِ بیست و سه .
اوه .. نگاه کن ! باران تمام ِ سه روز را یکسره تا این صبح ِ زیبا باریده ؛ هوای مه آلود را ببین !
اصلا نم نم باران ِ صبحگاهی را بگو ..
کمی آن طرف تر مرا هم می بینی ، روی ایوان زیر باران و با لبخندی بر لب ؛ کمی دقت کن زیر لب چه می گویم .. یا نه !
شاید چیزی نمی خوانم و طبق ِ معمول آن موزیک ِ بی کلام ِ زیبا را گوش میدهم
براستی که جهان در این لحظه چقدر زیبا است ، میدانی چرا ؟ ..
+ نوشته شده در پنج شنبه 94/8/7ساعت 9:19 عصر   توسط ریرا ارسال نظر